گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

مرگ در می زند

هیچ چیز نمی تونه غم از دست دادن یک عزیز رو تسلی ببخشه ، گو اینکه اون عزیز خرگوش کوچولوت باشه.

هنوز هم باورم نمی شه . هنوز نگاه به گوشه و کنار خونه می اندازم و فکر می کنم که الانه که سر کوچولوش رو بیاره بیرون ، یه نگاهی به این ور و اون ور بندازه و بدوه به سمت من . هنوز جای چنگولهای کوچولو و ظریفش رو روی گردنم حس می کنم. و جاش توی پیرهنم چقدر خالیه .

تمام دیشب رو با من و مدی جان بازی کرد. و کلی هم هویج خور دو انگشتامون رو هم با زبون کوچولوش لیس زد. بعد توی بغلم خوابید و وقتی خواستیم بذاریمش توی جعبه اش بیدار شد. براش غذا گذاشتیم و آبش رو تازه کردیم . پنبه هاش رو هم عوض کردیم و توی پنبه ها یه سوراخ گرم و نرم هم درست کردیم که بره توش . و رفتیم خوابیدیم . صبح که بیدار شدیم دیدیم که دراز به دراز کف جعبه اش افتاده....هنوز هم نفهمیده ام علت مرگش چی بود. هر چی هم با چشم گریون توی اینتر نت رو گشتم چیزی دستگیرم نشد که نشد.ولی این غم چنان روی قلبم سنگینی می کنه که نمی تونم باور کنم یه روزی تموم می شه.

دوستی می گفت :« ما به دنیا آمده ایم که از دست بدهیم »....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد