گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

گل کو ...

گل کو می آید می دانم/با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه در دامانش رو ی باریکه ی راه ویران...

نه نشاطی... چه نشاطی...؟

این روز ها از خودم بدم میاد. خیلی هم بدم میاد. احساس می کنم که خودمو نمی شناسم. دیروز با "مدی جان" حرف سرما و سرد شدن هوا بود. گفتم من قبلا اینقدر سرمایی نبودم. نمی دونم از کی و کجا سرمایی شدم؟ بعد یادم اومد که من قبلا دست خیلی گرمی داشتم. طوری که دوستام دست منو می گرفتند توی دست خودشون تا گرم بشند. ولی حالا... دستام هم یخ کرده.. نمی دونم . به نظرم یک اتفاق فیزیولوزیک و روحی به طور همزمان برای من رخ داده. به هر حال من گرمای روحی قدیم خودم رو هم از دست دادم. دیگه اون شور و حرارت سابق در من نیست. اون آرمان پردازی ها (که من برم جبهه به زخمی ها کمک کنم و...) در من مرده. واقعیتش اینه که دیگه هیچ چیزی در زندگیم خیلی مهم نیست . نه امتحان رزیدنتی و متخصص شدن ،نه حتی شعر و موسیقی که یک زمانی جز لا ینفک زندگیم بود. حالا کار مفیدم شده ویزیت سی ،چهل تا مریض در روز و وبگردی و خوندن مطالب دیگران...نه هیچ شوری در من نیست...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد